چو می دانستی افتادن به ناچار نبایستی چنین بالا نشستن به پای خویش رفتن به نبودی کز اسب افتادن و گردن شکستن سعــــدی ای طفل که دفع مگس از خود نتوانی هر چند که بالغ …
ادامه نوشته »سخن گفته دگر باز نیاید به دهن
سخن گفته دگر باز نیاید به دهن اول اندیشه کند مرد که عاقل باشد تا زمانی دگر اندیشه نباید کردن که چرا گفتم و اندیشهی باطل باشد سعــــدی چو رنج برنتوانی گرفتن از رنجور قدم …
ادامه نوشته »ای صاحب مال فضل کن بر درویش
ای صاحب مال ، فضل کن بر درویش گر فضل خدای می شناسی بر خویش نیکویی کن که مردم نیک اندیش از دولت بختش همه نیک آید پیش سعــــدی هرگز پر طاووس کسی گفت که …
ادامه نوشته »حاکم ظالم به سنان قلم
حاکم ظالم به سنان قلم دزدی بی تیر و کمان میکند گله ما را گله از گرگ نیست این همه بیداد شبان میکند آنکه زیان می رسد از وی به خلق فهم ندارد که زیان …
ادامه نوشته »نادان همه جا با همه کس آمیزد
نادان همه جا با همه کس آمیزد چون غرقه به هر چه دید دست آویزد با مردم زشت نام همراه مباش کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد سعــــدی مردان همه عمر پاره بردوخته اند قوتی به …
ادامه نوشته »آیین برادری و شرط یاری
آیین برادری و شرط یاری آن نیست که عیب من هنر پنداری آنست که گر خلاف شایسته روم از غایت دوستیم دشمن داری سعــــدی روزی گفتی شبی کنم دلشادت وز بند غمان خود کنم آزادت …
ادامه نوشته »آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست
آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست پنداشت که مهلتی و تأخیری هست گو میخ مزن که خیمه میباید کند گو رخت منه که بار میباید بست سعــــدی گل که هنوز نو به دست …
ادامه نوشته »