اهل آبادی همشیه مثل درختند به غیر سبز نمی گویند مدام می بخشند و اهل آبادی هنوز می دانند چقدر بذر کبوتر هست ، چگونه باید کاشت محمــد رضــا عبــد الملکیـــان ببخشای بر من اگر …
ادامه نوشته »مهربانی را بیاموزیم فرصت آیینه ها در پشت در مانده است
مهربانی را بیاموزیم فرصت آیینه ها در پشت در مانده است روشنی را می شود در خانه مهمان کرد می شود در عصر آهن آشناتر شد سایبان از بید مجنون روشنی از عشق می شود …
ادامه نوشته »چقدر آئینه تاریک است چقدر گم شده بودم
چقدر آئینه تاریک است چقدر گم شده بودم چقدر بی حاصل چقدر باور باران مرا نباریده است چقدر دور شدم از اشاره ی خورشید، چقدر وسعت یک خانه کوچکم کرده است کجا تمام شدم از …
ادامه نوشته »دل روشنی دارم ای عشق
دل روشنی دارم ای عشق صدایم کن از هرچه می توانی صدا کن مرا از صدف های باران صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو بگو پشت پرواز مرغان …
ادامه نوشته »حالا که آمده ای چترت را ببند
حالا که آمده ای چترت را ببند در ایوان این خانه جز مهربانی نمی بارد محمــد رضــا عبــد الملکیـــان زیبا زیبا تمام حرف دلم این است من عشق را به نام تو آغاز کرده ام …
ادامه نوشته »جای من خالی است جای من در عشق
جای من خالی است جای من در عشق جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار جای من در شوق تابستانی آن چشم جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت …
ادامه نوشته »