باری حکایتی ست حتی شنیده ام
گفت و گو
باری ، حکایتی ست
حتی شنیده ام
بارانی آمده ست و به راه اوفتاده سیل
هر جا که مرز بوده و خط ، پاک شسته است
چندان که شهربند
قرقها شکسته است
و همچنین شنیده ام آنجا
باران بال و پر
می بارد از هوا
دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست
کوته شده ست فاصله ی دست و آرزو
حتی نجیب بودن و ماندن ، محال نیست
بیدار راستین شده خواب فسانه ها
مرغ سعادتی که در افسانه می پرید
هر سو زند صلا
کای هر کئی ! بیا
زنبیل خویش پر کن ، از آنچت آرزوست
و همچنین شنیده ام آنجا
چی ؟
لبخند می زنی ؟
من روستاییم ، نفسم پاک و راستین
باور نمی کنم که تو باور نمی کنی
آری ، حکایتی ست
شهری چنین که گفتی ، الحق که آیتی ست
اما
من خواب دیده ام
تو خواب دیده ای
او خواب دیده است
ما خواب دی
بس است
مهـــدی اخــوان ثالــــث