از او گفتي نگران پرسيدي آيا مي شناسمش
از او گفتي
نگران
پرسيدي آيا مي شناسمش
پرده را کنار زدم
لرزش دست هايم را در جيبم گذاشتم
گفتم نه
با او مي خوابيدم
بيدار مي شدم
مي خنديدم
مي گريستم
جنوني که در چشم هايم ديده بودي
سارا محمـــدي اردهــالــي