جبر مي کرد تا پياده شوم
جبر مي کرد تا پياده شوم
توي يک ايستگاه نامعلوم
ترس دارم از اين شب مشکوک
مثل بچّه از امتحان علوم
ترس دارد به خواب مي چسبد
تا به فرداي پوچ شک بکند
شايد آن چشم هاي بي روشن
به شب لعنتي کمک بکند
موشي از پشت تخت ميگذرد
در تنم گريهاي ست جرواجر
مُوس بر روي ميز مي لغزد
عکس خورشيد توي کامپيوتر
امتحان از تو دادن و کردن
بر لبم مزّهي شکست و عرق
بر کتابي که نيست خم شدهام
توي تاريکي شب مطلق
آرزوي پلنگ هاي جوان
مي دود از گذشته در تختم
مثل يک موش مرده غم دارم
مثل يک موش مرده خوشبختم
بايد از خوابها پياده شدم
زندگي ايستگاه مشکوکي ست
همه ي شب ، مچاله زير پتو
هق و هق عروسکي کوکي ست
سيد مهـــدي موســـوي