حسّي شبيه غم بدنت را گرفته بود
حسّي شبيه غم بدنت را گرفته بود
از خانه اي که بوي تنت را گرفته بود
مي خواستي که جيغ شوي: خسته ام عزيز
يک دست خسته تر دهنت را گرفته بود
مي خواستي فرار… که مثل دو چشم خيس
چيزي مقابل ترنت را گرفته بود
مي خواستي بميري و از دست دست هاش
با گريه گوشه ي کفنت را گرفته بود
لعنت به روزگار که از خاطرات من
حتي خيال داشتنت را گرفته بود
لعنت به روزگار که ما را دو نيم کرد
چيزي شبيه تو که منت را گرفته بود
که اوّلا گرفته دلم ثانياً… شبي
تيره تمام ثانياًت را گرفته بود
حسّي شبيه غم بدنت را گرفته بود
بويي غريبه کلّ تنت را گرفته بود
سيد مهـــدي موســـوي