کوی تو که آواره هزاری دارد
کوی تو که آواره هزاری دارد
هرکس به خود آنجا سر و کاری دارد
تنها نه منم تشنهی دیدار ، آنجا
جاییست که خضر هم گذاری دارد
وحشـــی بافقـــی
میخواست فلک که تلخ کامم بکشد
ناکرده ی می طرب به جامم ، بکشد
بسپرد به شحنه فراق تو مرا
تا او به عقوبت تمامم بکشد
وحشـــی بافقـــی
در کوی توام پای تمنا نرود
من سعی بسی کنم ولی پا نرود
خواهم که ز کویت روم اما چه کنم
کاین بیهده گرد پا دگر جا نرود
وحشـــی بافقـــی