طی زمان کن ای فلک مژدهی وصل یار را
طی زمان کن ای فلک ، مژده ی وصل یار را
پارهای از میان ببر این شب انتظار را
شد به گمان دیدنی ، عمر تمام و ، من همان
چشم به ره نشاندهام جان امیدوار را
هم تو مگر پیاله ای ، بخشی از آن می کهن
ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را
وحشـــی بافقـــی
منع مهر غیر نتوان کرد یار خویش را
هر که باشد، دوست دارد دوستار خویش را
هر نگاهی از پی کاریست بر حال کسی
عشق میداند نکو آداب کار خویش را
وحشـــی بافقـــی