سخنان و جملات زیبای محمدتقی بهار
سخنان و جملات محمدتقی بهار
سخنان و جملات زیبای محمدتقی بهار با لقب ملک الشعراء و متخلص به بهار
شاعر. ادیب. نویسنده. روزنامه نگار. تاریخ نگار و سیاست مدار معاصر ایرانی
محمــدتقــی بهــار با لقب ملــک الشــعراء و تخلص بهـــار
زادروز پنجشنبه ۱۲ ربیع الاول ۱۳۰۴ هجری قمری. برابر با ۱۸ آذر ۱۲۶۵ هجری شمسی در شهر مشهد مطابق با ۹ دسامبر ۱۸۸۶ میلادی
درگذشت یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۳۰. برابر با ۲۲ آوریل ۱۹۵۱ در خانه مسکونی خود در تهران
و خاکسپاری ۲ اردیبهشت در آرامگاه ظهیرالدوله در شمیران
سخنان و جملات زیبای محمدتقی بهار
هرکه را سر بزرگ. درد بزرگ.
هرکه کمتر شنید پند پدر ✥✥ روزگارش زیاده پند دهد
وان که را روزگار پند نداد ✥✥ تیر زهرآب داده پند دهد
اقوام روزگار به اخلاق زنده اند ✥✥ قومی که گشت فاقد اخلاق مردنی ست
حیات عبارت از جنبش و فعالیت است.
سخنان و جملات زیبای محمدتقی بهار
بود آیا که دگر باره به شیراز رسم ✥✥ بار دیگر به مراد دل خود بازرسم
بود آیا که ز ری. راه صفاهان گیرم ✥✥ از صفاهان به طرب خانه شیراز رسم
هست راز ازلی در دل شیراز نهان ✥✥ خرم آن روز که من بر سر آن راز رسم
همت از تربت حافظ طلبم. و ز مددش ✥✥ مست و مستانه به خلوتگه اعزاز رسم
از جدائی بگذر و مانوس باش ✥✥ قطره گی بگذار و اقیانوس باش
جز به راه یک دلی سالک مباش ✥✥ محو یکتائی شو و مشرک مباش
برین چکامه آفرین کند کسی ✥✥ که پارسی شناسد و بهای او
برو کارگر باش و امیدوار ✥✥ که از یاس جز مرگ ناید ببار
گرت پایداریست در کارها ✥✥ شود سهل پیش تو دشوارها
پافشاری و استقامت میخ ✥✥ سزد ار عبرت بشر گردد
بر سرش هرچه بیشتر کوبی ✥✥ پافشاریش بیشتر گردد
سخنان و جملات زیبای ملک الشعرا بهار
تندی مکن که رشته صد سال دوستی ✥✥ در جای بگسلد چو شود تند. آدمی
همواره نرم باش که شیر درنده را ✥✥ زیر قلاده برد توان. با ملایمی
دد و دیوند خودبینان مغرور ✥✥ همان بهتر که دیو و دد نبینی
شعر دانی چیست ؟ مرواریدی از دریای عقل ✥✥ هست شاعر آن کسی کین طرفه مروارید سفت
صنعت و سجع قوافی هست علم و. شعر نیست ✥✥ ای بسا ناظم که نظمش نیست. الا حرف مفت
شعر آن باشد که خیزد از دل و جوشد ز لب ✥✥ باز در دل ها نشیند هرکجا گوئی شنفت
ای بسا شاعر که او در عمر خود نظمی نساخت ✥✥ وی بسا ناظم که او در عمر خود شعری نگفت
سخنان و جملات زیبای ملک الشعرا بهار
شعر دریایی است پهناور که او را مرغ وهم ✥✥ در گذشتن باید از پولاد بال و پر کند
شنو تا بدانی که این راز چیست ✥✥ که گر نشنوی برتو باید گریست
مگوی آنچه داری به دل راست. راست ✥✥ که هر راست را بازگفتن خطاست
بسا راست کآشوب ها راست کرد ✥✥ وزآن گفته. خصم آنچه می خواست کرد
نه هر راست را بایدت گفت تیز ✥✥ نگر تا نگوئی بجز راست. چیز
کجا فتنه خیزد ز گفتار راست ✥✥ خموشی گزیدن در آنجا رواست
گروهی دروغی روا داشتند ✥✥ به یک جای و آن. خیر پنداشتند
دروغی. کجا سود آید از آن ✥✥ به از راست کآشوب خیزد از آن
منت راست گویم که چونین دروغ ✥✥ وگر سود بخشد. ندارد فروغ
ز خوبی زیان خواستن. بودنی است ✥✥ ولی در بدی هیچ گه سود نیست
سخنان و جملات زیبای محمدتقی بهار
کجا فغان ز جغد جنگ و مرغوای او ✥✥ که تا ابد بریده باد نای او
کجاست روزگار صلح و ایمنی ✥✥ شکفته مرد و باغ دلگشای او
کجاست عهد راستی و مردمی ✥✥ فروغ عشق و تابش صدای او
کجاست دور یاری و برابری ✥✥ حیات جاودانی و صفای او
زهی کبوتر سپید آشتی ✥✥ که دل برد سرود جان فزای او
رسید وقت آن که جغد جنگ را ✥✥ جدا کنند سر به پیش پای او
ما باده عزت و شرافت نوشیم ✥✥ در راه وطن از دل و از جان کوشیم
گر در صف رزم جامه از خون پوشیم ✥✥ آزادگی را به بندگی نفروشیم
من عجب دارم از آن مردم که هم پهلو نهند ✥✥ در سخن فردوسی فرزانه را با انوری
انوری هرچند باشد اوستادی بی بدیل ✥✥ کی زند با اوستاد طوس لاف همسری ؟
سحر. هر چندان قوی. عاجز شود با معجزه ✥✥ چون کند با دست موسی سحرهای سامری
سخنان و جملات زیبای محمدتقی بهار
ای به تو داده خدای. راستی و عدل ✥✥ راستی و عدل. دولتی است خداداد
نیک تر آید به آزمایش دانا ✥✥ تیزتر آید به آزمایش پولاد
برو کار می کن مگو چیست کار✥✥ که سرمایه جاودانی است کار
نگر تا که دهقان دانا چه گفت ✥✥ به فرزندکان چون همی خواست خفت
که میراث خود را بدارید دوست ✥✥ که گنجی ز پیشینیان اندر اوست
من آن را ندانستم اندر کجاست ✥✥ پژوهیدن و یافتن با شماست
چو شد مهرمه کشت گه برکنید ✥✥ همه جای آن زیر و بالا کنید
نمانید ناکنده جایی ز باغ ✥✥ بگیرید از آن گنج هرجا سراغ
پدر مرد و پوران به امید گنج ✥✥ به کاویدن دشت بردند رنج
به گاوآهن و بیل کندند زود ✥✥ هم این جا هم آن جا و هرجا که بود
در آن سال از آن رنج و آن خوب شخم ✥✥ زهر تخم برخاست هفتاد تخم
نشد گنج پیدا ولی رنجشان ✥✥ چنان چون پدر گفت. شد گنجشان
سخنان و جملات زیبای محمدتقی بهار
به. که ز بهر سخن. برنگشاید زبان ✥✥ گر نتواند که مرد. سخن به پایان برد
پس تو چون رنج نبردی ز که می جویی گنج ؟ ✥✥ پس تو چون سنگ نکندی زکه می جویی زر ؟
شنیدم که دو دزد خنجر گذار ✥✥ خری را ربودند در ره گذار
یکی گفت بفروشم آنرا به زر ✥✥ نگه دارمش. گفت دزد دگر
در این ماجرا گفتگو شد درشت ✥✥ به دشنام پیوست و آخر به مشت
حریفان ما مشت برهم زنان ✥✥ که دزد دگر تافت خر را عنان
صاحب دلی چو نیست چه سود از وجود دل ✥✥ آیینه گو مباش چو اسکندری نماند
قول پیمبر به کار بند و میازار ✥✥ خاطر مور ضعیف و پشه لاغر
ناکرده گنه معاقبم گویی ✥✥ سبابه مردم پشیمانم
منبع : fa.wikiquote.org