لحظه دیدار لحظه ی دیدار نزدیک است باز من دیوانه ام ، مستم باز می لرزد ، دلم ، دستم باز گویی در جهان دیگری هستم های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، …
ادامه نوشته »ای شده چون سنگ سیاهی صبور
روشنی ای شده چون سنگ سیاهی صبور پیش دروغ همه لبخندها بسته چو تاریکی جاویدگر خانه به روی همه سوگندها من ز تو باور نکنم ، این تویی ؟ دوش چه دیدی ، چه شنیدی …
ادامه نوشته »وقتي كه روز آمده اما نرفته شب
شكار ( يك منظومه ) وقتي كه روز آمده ، اما نرفته شب صياد پير ، گنج كهنسال آزمون با پشتواره اي و تفنگي و دشنه اي ناشسته رو ، ز خانه گذارد قدم …
ادامه نوشته »آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
باغ من آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ابر، با آن پوستين سرد نمناكش باغ بي برگي روز و شب تنهاست با سكوت پاك غمناكش ساز او باران ، سرودش باد جامه اش شولاي عرياني …
ادامه نوشته »گفت و گو از پاك و ناپاك است
هستن گفت و گو از پاك و ناپاك است وز كم وبيش زلال آب و آيينه وز سبوي گرم و پر خوني كه هر ناپاك يا هر پاك دارد اندر پستوي سينه هر كسي پيمانه …
ادامه نوشته »بسان رهنورداني كه در افسانه ها گويند
چاووشي بسان رهنورداني كه در افسانه ها گويند گرفته كولبار زاد ره بر دوش فشرده چوبدست خيزران در مشت گهي پر گوي و گه خاموش در آن مهگون فضاي خلوت افسانگيشان راه مي پويند ما …
ادامه نوشته »بُده بُدبُد چه اميدي چه ايماني
آواز كرك بُده… بُدبُد … چه اميدي چه ايماني كرك جان خوب مي خواني من اين آواز پاكت را درين غمگين خراب آباد چو بوي بالهاي سوخته ت پرواز خواهم داد گرت دستي دهد با …
ادامه نوشته »بخز در لاكت اي حيوان كه سرما
پند بخز در لاكت اي حيوان كه سرما نهاني دستش اندر دست مرگ است مبادا پوزه ات بيرون بماند كه بيرون برف و باران و تگرگ است نه قزاقي، نه بابونه، نه پونه چه خالي …
ادامه نوشته »نگفتندش چو بيرون ميكشاند از زادگاهش سر
پرنده اي در دوزخ نگفتندش چو بيرون ميكشاند از زادگاهش سر كه آنجا آتش و دود است نگفتندش : زبان شعله ميليسد پر پاك جوانت را همه درهاي قصر قصههاي شاد مسدود است نگفتندش : …
ادامه نوشته »نجوا كنان به زمزمه سرگرم
سرود پناهنده نجوا كنان به زمزمه سرگرم مرديست با سرودي غمناك خسته دلي ، شكسته دلي ، بيزار از سر فكنده تاج عرب بر خاك اين شرزه شير بيشه ي دين ، آيت خدا بي …
ادامه نوشته »چه ميكني چه ميكني
پاسخ چه می كنی چه می كني درين پليد دخمهها سياهها ، كبودها بخارها و دودها ببين چه تيشه ميزني به ريشه ي جوانيت به عمر و زندگانيت به هستيت ، جوانيت تبه شدي و …
ادامه نوشته »آب و آتش نسبتي دارند جاويدان
آب و آتش آب و آتش نسبتي دارند جاويدان مثل شب با روز، اما از شگفتيها ما مقدس آتشي بوديم و آب زندگي در ما آتشي با شعله هاي آبي زيبا آه سوزدم تا زندهام …
ادامه نوشته »هر كه آمد بار خود را بست و رفت
داوري هر كه آمد بار خود را بست و رفت ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب ز آن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ ؟ زين چه حاصل، جز فريب و جز …
ادامه نوشته »گويا دگر فسانه به پايان رسيده بود
فسانه گويا دگر فسانه به پايان رسيده بود ديگر نمانده بود برايم بهانهاي جنبيد مشت مرگ و در آن خاك سرد گور ميخواست پر كند روح مرا، چو روزن تاريكخانه اي اما بسان باز پسين …
ادامه نوشته »بيمارم ، مادرجان
بيمار بيمارم ، مادرجان مي دانم ، مي بيني مي بينم ، مي داني مي ترسي ، مي لرزي از كارم ، رفتارم ، مادرجان مي دانم ، مي بيني گه گريم ، گه خندم …
ادامه نوشته »گرگ هاري شده ام هرزه پوي و دله دو
گرگ هار گرگ هاري شده ام هرزه پوي و دله دو شب درين دشت زمستان زده ي بي همه چيز مي دوم ، برده ز هر باد گرو چشمهايم چو دو كانون شرار صف تاريكي …
ادامه نوشته »همه گويند كه : تو عاشق اويي
لحظه همه گويند كه: تو عاشق اويي گر چه دانم همه كس عاشق اويند ليك مي ترسم ، يارب نكند راست بگويند ؟ روشني اي شده چون سنگ سياهي صبور پيش دروغ همه لبخندها بسته …
ادامه نوشته »به چشمان سياه و روي شاداب و صفاي دل
جرقه مهـــدی اخــوان ثالــــث به چشمان سياه و روي شاداب و صفاي دلگل باغ شب و دريا و مهتاب است پنداریدرين تاريك شب ، با اين خمار و خسته جانيهاخوش آيد نقش او در چشم …
ادامه نوشته »خدايا پر از كينه شد سينه ام
گزارش خدايا پر از كينه شد سينه ام چو شب رنگ درد و دريغا گرفت دل پاكروتر ز آيينه ام دلم ديگر آن شعله ي شاد نيست همه خشم و خون است و درد و …
ادامه نوشته »سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
زمستان سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت سرها در گريبان است كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند كه ره تاريك و لغزان …
ادامه نوشته »